وقتی بهت خیانت کرد و تو...[p2 و آخر]
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
با دو دستش محکم به در کوبید، طوری که از صدای ایجاد شده کمی به خودت لرزیدی.
÷ داری منو روانی میکنی میگم این درِ لامصب رو بازش کنننن
× متاسفم جونگین ولی خودت باید بازش کنی.
با این حرفت محکم تر به در زد ولی دیگه واکنشی از سمت تو دریافت نکرد.
شیشه رو روی دستت فشردی و طی چند ثانیه دستت با خون خودت قرمز شد. خونت با فشار خارج میشد، حالا دیگه علاوه بر دستت تکه ای از لباسات، پات و روی زمین هم با خون تو پوشیده شده بود. چشمات داشت بسته میشد، کم کم داشتی حواس پنجگانتو از دست میدادی. هیچوقت مرگتو اینطور تصور نمیکردی؛ اینکه به خاطر یه خیانت ، توسط خودت و در حال نگاه کردن به عکس دو نفره خودت و جونگین بمیری زیادی برات غمگین بود. اما خب زندگی همیشه اونطور که فکر میکنیم پیش نمیره، بعضی وقتا خیلی شاد تر و بعضی وقتا غم انگیز تره. پلکات نا خودآگاه به هم رسیدن، حالا دیگه فقط سیاهی مطلق بود. یه جایی خونده بودی که آخرین حسی که از کار میوفته شنواییه و خب همینطور بود! با اینکه چشمات بسته بود و نمیتونستی ذره ای خودتو حرکت بدی اما صدای اون پسر رو میشنیدی، خیلی واضح نبود ولی میتونستی از نزدیکی صداش حس کنی که توی اتاقه.
پسرک با ناباوری به صحنه جلوش خیره بود، هیچکاری نمیتونست بکنه؛ نه قدمی به عقب میرفت و نه به جلو، فقط ایستاده بود و اولین و تنها عشق زندگیش رو در حالی که خون نصف وجودشو پر کرده بود تماشا میکرد و اشک میریخت. همه اینا تقصیر خودش بود، اگه اون شب توی کلاب خودشو کنترل میکرد این اتفاق ها نمیافتاد. پشیمون بود اما دیگه خیلی برای ابرازش دیر بود...
صداش آخرین چیزی بودی که میشنیدی و مدام توی مغزت اکو میشد. صدای گریشو میشنیدی و همینطور تاسف و پشیمونیشو؛ این چیزی بود که میخواستی بهت بگه و حالا که بهت گفته بود خوشحال بودی. صداش کم کم محو شد، دیگه داخل تاریکی مطلق بودی، نه صدایی نه تصویری و نه هیچی؛ درست همونطور که همیشه میخواستی صداش و تصویرش آخرین چیزایی بودن که توی این دنیا شنیدی و دیدی و این مرگ دردناکتو کمی برات لذت بخش میکرد...
با دو دستش محکم به در کوبید، طوری که از صدای ایجاد شده کمی به خودت لرزیدی.
÷ داری منو روانی میکنی میگم این درِ لامصب رو بازش کنننن
× متاسفم جونگین ولی خودت باید بازش کنی.
با این حرفت محکم تر به در زد ولی دیگه واکنشی از سمت تو دریافت نکرد.
شیشه رو روی دستت فشردی و طی چند ثانیه دستت با خون خودت قرمز شد. خونت با فشار خارج میشد، حالا دیگه علاوه بر دستت تکه ای از لباسات، پات و روی زمین هم با خون تو پوشیده شده بود. چشمات داشت بسته میشد، کم کم داشتی حواس پنجگانتو از دست میدادی. هیچوقت مرگتو اینطور تصور نمیکردی؛ اینکه به خاطر یه خیانت ، توسط خودت و در حال نگاه کردن به عکس دو نفره خودت و جونگین بمیری زیادی برات غمگین بود. اما خب زندگی همیشه اونطور که فکر میکنیم پیش نمیره، بعضی وقتا خیلی شاد تر و بعضی وقتا غم انگیز تره. پلکات نا خودآگاه به هم رسیدن، حالا دیگه فقط سیاهی مطلق بود. یه جایی خونده بودی که آخرین حسی که از کار میوفته شنواییه و خب همینطور بود! با اینکه چشمات بسته بود و نمیتونستی ذره ای خودتو حرکت بدی اما صدای اون پسر رو میشنیدی، خیلی واضح نبود ولی میتونستی از نزدیکی صداش حس کنی که توی اتاقه.
پسرک با ناباوری به صحنه جلوش خیره بود، هیچکاری نمیتونست بکنه؛ نه قدمی به عقب میرفت و نه به جلو، فقط ایستاده بود و اولین و تنها عشق زندگیش رو در حالی که خون نصف وجودشو پر کرده بود تماشا میکرد و اشک میریخت. همه اینا تقصیر خودش بود، اگه اون شب توی کلاب خودشو کنترل میکرد این اتفاق ها نمیافتاد. پشیمون بود اما دیگه خیلی برای ابرازش دیر بود...
صداش آخرین چیزی بودی که میشنیدی و مدام توی مغزت اکو میشد. صدای گریشو میشنیدی و همینطور تاسف و پشیمونیشو؛ این چیزی بود که میخواستی بهت بگه و حالا که بهت گفته بود خوشحال بودی. صداش کم کم محو شد، دیگه داخل تاریکی مطلق بودی، نه صدایی نه تصویری و نه هیچی؛ درست همونطور که همیشه میخواستی صداش و تصویرش آخرین چیزایی بودن که توی این دنیا شنیدی و دیدی و این مرگ دردناکتو کمی برات لذت بخش میکرد...
۳۶.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.